مردا به بام دنیا رفته اند

عزیزالله ایما
a_ima_7@hotmail.com



بلا آمــــد بلا آمد دو باره
بلا در ملک ما آمد دوباره
بلا آ مد بلای آســـــمانی
ندانم از کجا آمد دوباره
مادرم همچنان میخواند و مصرع سوم را پیهم زمزمه میکند :« ... بلا آمد بلا ی آسمانی...»
پدرم میگوید: « هر بلا آسمانی نیس!»
مادرم میگوید: « سرتو که میرسه هرچه زمینی میشه!...»
مادرم می افزاید:« از دیرا و دورا س که میگن روح تفرقه و شیطانی در جا نای ما در آمده ... پشت ما دعا رفته دعا!... مردم دروغ نمیگن که هر چهل سال بلا نازل میشه بلا!...»
پدر سری میجنباند ؛ چنان که گویی گپ مادررا پذیرفته و باخنده میگوید:« خــانهء ما پیش راه اژدهـــاس
بر سر ره خانه کردن خود بلاس»
مادربه چرت فرو میرود. پدر از جایش بلند میشود و با چشم آفتاب را دنبال میکند. پنجره کوچک است وپدر جلو تمام موج نوری را که به اتاق میتابد، میگیرد. مینشیند. روی گلیم روشنایی پایش را دراز میکند. صدای مادر را نمیشنود . مادر نزدیکش می آید. پدر چشمش را از کتاب نمیگیرد . برای مادر جایی در جزیرهء روشن وسط خانه نمیماند. مادر غمغم میکند . در چشمانش حالت سردر گمی همیشه گی نمایان تر میشود. مادر از خانه برون میشود . آفتاب هم آرام آرام چشمش را از پنجره میگیرد. پدر شالش رابه دور شانه اش میپیچد و کتابی را برمیدارد و اوهم از خانه برون میشود . میرود و میرود، از همه دور. چند زن از کنارش میگذرند . زنها به او نگاهی میکنند . پدر به زنها نگاهی نمیکند. از جوی کوچکی خیز میزند و کنار سنگی روبه روی آفتاب مینشیند و کتابش را باز میکند . مادر از دور میبیند که پدر باز هم در زیر نور آفتاب چشمش جز خطهای سیاه چیز دیگری را نمینگرد.

به آیینه نگاه میکنم. آیینه در برابر پنجره است . پیش از آن که خودم را ببینم ؛ تصویر پدر ومادر با وجود دوری شان از همدگر در قاب آیینه می افتد. سرم را در برابر آیینه میگیرم. آرزو های مادر و درد های پدر گویی تمام فضای سرم را میگیرد. انگار درمیان آرزوها ودردها گم میشوم وتصویرم نیز گم میشود. از درِ اتاق تنهایی برون میشوم. میروم . به قصه های غصه های دختران پیر دهکده گوش میدهم. تنهایی ام بیشتر میشود. سردی واژهء بلا از زمزمه های تلخ و گرفتهء مادرم که گویی از همه جا به گوش می آید ؛ به دل و جانم می وزد. به خود میلرزم. هر سو میبینم ، سوای پدرم مردی به چشم نمیخورد. تمام دهکده خالی از مرد است.
همه میگویند:« مردا به بام دنیا رفته اند!»

یادم می آید، دنیا را خانهء بزرگی می پنداشتم که در آن چهارپایان نیز در کنار آدمیزاده به سر میبرند. وحشتم میگرفت وآنگاه فکر میکردم که بام دنیا حتماً دنیا جای بهتری میباشد.
گاهی که این پنداشتم را به پدرم گفته بودم ؛ پدرم خندیده بود و گفته بود:« دخترم! درنده همیشه چارپا نیس، بسیارش دوپاس!»

*
صدای دلتنگی های مادر بلند میشود : « کاش که یک بچه م میداشتم !»
پدر میگوید: « به دخترت شکر کو!»
مادر گریه میکند ودر لای گریه باز هم صدایش بلند میشود:« خدا د گه اولاده به مه لایق ندید!»
پدر میگوید:« دواکدی، دارو کدی، تعویذ کدی ، نشد که نشد دگه!... یادت رفته او روزای بمباران ... تنها دست جدا شدهء فرهاد را یافتن ، ساعت نوِ عیدی مادرش در دستش!... »
مادر نگاه غمینش را به پدر میدوزد ومیگوید:« خدا ببخشیش... وابه حال مادرش!»
پدر میگوید: « خو تو شکر کوبه حال خودت... ناشکری!»
مادر یکباره لحنش دگرگون میشود و به صدای بلند میگوید:« شکر هزار بار شکر!...آدم به خیر خود نمیفهمه، اگه بچه هم میداشتم مه چم که کجا میبود، از دردش مه میسوختم...»
مادر گپهای دیگری هم به گفتن دارد . سخنش را قرت میکند. به پدر خیره میشود . نگاهش کنجکاوتر میشود . با خود چیزی میگوید. این سو وآن سو نگاه میکند.آهی میکشد ومیگوید:« دوا چه کنه ، تعویذ چه کنه... یک دل خوشی ناحقی...»
و انگشتش زیر شکم پدر را نشانه گرفته راست میشود و میگوید: « او چری که در اونجه خورده کار خوده کده!...»
پدر لا حول میگوید . از جایش بلند میشود و دستش را به سوی طاقچه دراز میکند.

*
پدر به یک پهلو افتاده و مادر میگرید. گویی چره درمیان دو پای پدر خورده و خون از پاچه های ایزارش سر کرده. پدر از درد میسوزد و صدایی نمیکشد و با دست دامن خون آلودش را محکم می گیرد و نمیگذارد که کسی زخمش را ببــیـند.
هوا پیماهای جنگی میروند و نرسیده به بلندیهای بام دنیا دوباره برمیگردند و میغرند. همه فرار میکنند . جت ها درسرخی آ تشین آن سوی افق بلند بام دنیا از چشم ناپدید میشوند. مادر در کنار پدر تنها میماند و نزدیکهای شام دوتن می آیند ؛ پدر را از زمین بر میدارند وبه شفاخانه میبرند.


پدر به همه میگوید که چره در رانش خورده و روزی که پدر رو به مادر میگوید ـ : « از درد زخم کرده درد هر روز برهنه شدن سخت تر بود!»
مادر میگوید:« درد درد اس دگه...»
پدر میگوید :« تو نمیفهمی ... مه بودم که هر روز پیش چشم زن و مردِ سفید پوش لچ و برهنه میشدم! »
مادر میگوید:« مجبور بودی از شوق نبود!»
پدر میگوید:« ایزارم پیش چشم کسی هر گز پایین نشده بود!»
مادر میخندد و پدر با خشم میگوید :« تو نمیفهمی!... تو معنای درده نمی فهمی...خنده کو!» ـ
از آن روز میفهمم که پدر را چه دردی رسیده است.

*
پدر از طاقچه کتاب یادداشتهایی را که کنار قرآن و مثنوی و حافظ و شهنامه گذاشته ؛ برمیدارد. از مادر دور میشود و در گوشه یی مینشیند و ساعتها به کتاب خیره میشود.
مادر از دور صدا میکند:« بس اس دگه گنس و گیج شدی!»
پدر نگاهی میکند وبدون پاسخی دوباره به کتاب چشم میدوزد. مادر دلش آرام نمیگیرد. نزدیک پدر میرود و میگوید:« اِی چی داره که اِی قدر محو شدی!... به مه م بخوان که مه م بفهمم چیس!»

*
بیگاهی که پدر درکنار باغستانی قدم میزند؛ مادر کتاب یادداشتهای پدرکلا نم را میگیرد و میگوید : « مه چم ده اِی چیس که تمام روزِخوده در اِی گم میکنه...»
مادرم میگفت:« شام همو روزی که میگفتن شورش شده ، جنازهء خسرمه به خانه آوردن ؛ کتابی راکه روی شکمش زیر پیرهن بسته بود، پیداکدن... کاغذایی هم از جیبش یافت شد که خوا نا نبود....»
شنیده بودم که پدر کلا نم مرگ مرموزی داشته است. کسی میگفت مسموم شده، کسی میگفت زده شده و...؛ مادرم میگفت:« عمرِ خوده خورده بود!»

مادرم به گردش پدرم در آن سوی باغ از پشت دریچه درنگی میکند؛ کتاب یادداشتها را به دستم میدهد و میگوید:« تو بخوان که چه نوشته س!»
ورق میزنم، نمی فهمم کجایش را بخوانم. مادرم میگوید:« بخوان هرچه پیش آمد خوش آمد!»
صفحهء بیستم دستنویس باز میشود ومیخوانم:« امیر وقتی از شورش ـ به قول خودش یاغیان و باغیان و طاغیان ـ برگشته بود؛ نو جوان امرد وزیبا رویی را نیز با خود آورده بود. آن شب امیر مجلس مبارکباد درباریان را زود رخصت کرد و دستور داد تا نوجوان را به اتاق خاصی ببرند. نو جوان را بردند و دست و پایش را به گونه یی که سرش را خم وپشتش را بلند نگهدارد؛ بستند. آن شب، دربان امیر که غوغا و فریاد نوجوان را شنیده بود؛ خواب دیده بود که امیر فرمان داده است تا بازمانده گان قوم لوط را یکسره از دم تیغ کشند...»
مادرم بازهم از دریچه نگاهی به برون می اندازد و میگوید:« یک جای دگیشه بخوان!»
ورق میزنم ، ورق میزنم و بازهم ورق میزنم. در برگ صدم کتاب که خط ها بزرگتر و خوانا تر شده است؛ میخوانم: « پس از آن که امیر جام زهر را به جای شربت در حلق پدرش ریخت وبر تخت جلوس کرد؛ زنی را که خلاف عرف پوشاکی به تن کرده بود به حضورش آوردند. زن را به قصد عبرت دیگران در جوالی انداختند و آن قدر چوب زدند تا بمرد. سپاهیان امیر درب خرابات را بستند ؛ سراینده گان ورقاصه گان را توبه دادند. و امیر برای زنان و کنیز کانش عمارت خاصی بنا کرد و نامش را حرمسرا گذاشت. آن گاه امیر کا تبان و خادمان دربار را احضار کرد. از میان هفتاد تنی که به امیر ماضی خدمت کرده بودند؛ قرعه کشیدند و ده تن را به خدمت حرم امیر گماردند. یکی از آن قرعه ها به نام من افتاد. شباشب مارا بردند و خصی کردند. دو هفته بعد مرا به حرمسرای امیر بردند تا آب حوضی را آماده کنم که کنیز کان و زنان حرمسرای امیر آن جا برهنه میشدند وبا امیر به عشرت میپرداختند....»
مادرم گریه میکند و اشکهایش را بادستمالی پاک کرده میگوید:« بابیش هم مثل خودش...»
دلم را بسیار تنگی میگیرد و میگویم:« بس اس دگه مادر! ... دگه نمیخوانم!»
ومادر هم خاموشانه چشمش را به دور ها میدوزد.

*
در روشنی چاشتگاهی آفتاب،ا یاس کوهستانهای پامیر شال سفید روی شانهء پدر را بلند میکند. مادر در کنار پدر مینشیند و با دست شال را روی شانهء پدر نگهمیدارد. پدر بز ماده اش را نزدیک بز قامت بلند و نری که از دهکدهء دیگر آورده؛ میبرد. مادر با دست رویش را میپوشد ومیگوید:« چه میکنی ، شرمت نمیایه!...» و بانگاه گذرایی چشمش را از بزها میگیرد .
پدر میگوید:« اِی نسل در حال گم شدن اس!» وبه پاره های ابری در افق که به لشکر در حال پیشروی میمانند؛ خیره میشود و زمزمه میکند :« چیزای کمیابه ...آدم باید ... نگهداره...» چنان که گویی شعری را میخواند.

*
روز ها بعد وقتی بز میزاید؛ مادرم نوزاد را در آغوش میگیرد و گریه میکند.
از تمام دهکده ، غیر از صدای بزها، صدای کودکی به گوش نمی آید.
میگویند:« مردا به بام دنیا رفته اند!»

سویس ـ یلدای 1382 خورشیدی


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31844< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي